گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت

وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت

با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد

با من این عربده و جنگ چرا باید داشت

گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک

ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت

من باصحاب تظلم بدر نصرت دین

زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت

آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست

پیکر حادثه از پای در افکنده اوست

صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن

جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن

هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت

پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن

دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست

جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن

خویشتن جز با یادی علاء دولت

بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن

آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست

خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست

خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود

جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود

خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک

خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود

خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن

در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود

مستی خارج از اندازه که بر باد دهد

موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود

چون شود عدت پیمان تو اندک بر من

زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود

هر که او بنده این حضرت والا گردد

همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد

فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد

چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد

ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام

وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد

چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد

چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد

هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون

همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد

تابنوروز شود خرم و افروخته باغ

مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد