بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست
زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست
خوش گوشهنشینی که نه حرفش به میانهاست
هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر
دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان
بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه
هر سو به من از طعن کجان راست سنانهاست
ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش
رو کردن دولت به تو، چون پشت کمانهاست
این کبر و غروری که در ارباب کمالست
واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدانهاست