واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است

ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است

ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او

آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است

شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز

آنکس که در نظرها بیچاره فقیر است

از علم بی عمل کس، فیضی چنان نیابد

علمی که بی عمل شد، روغن گرفته شیر است