گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است

آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است

عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته

این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است

گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل

در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است

سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی

بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است

هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را

از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است

آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی

جام جهان نمایم از نور او منیر است

در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی

کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۲۸ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
واعظ قزوینی

مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است

ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است

ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او

آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است

شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه