گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

دل، خانه ایست، یاد خدا کدخدای او

سرد از محبت همه گشتن هوای او

سقفش شکستگی و، زمینش فتادگی

از چار موج حادثه دیوارهای او

طرحش، بهم برآمدگی؛ نقش، سادگی؛

پستی پایه رفعت و، تنگی فضای او

سنگ ملامتست، اساس عمارتش

دست دعاست کنگره عرش سای او

خار بدل خلیده بود، استوانه اش

یکتا شدن ز هر دو جهان، طاقهای او

باشد توکلش بخدا پشتبان وی

اندیشه بهر روزی، سیل فنای او

نگشوده اند روزن او، جز بداغ عشق

ننهاده اند جز بتپیدن بنای او

پوشیدن نظر ز جهان، کنج خلوتش

دیدن ز روی عبرت، مهمانسرای او

از چاکهاست، پنجره روشناییش

از داغهاست، باغچه دلگشای او

فرشش حریر نرمی و، فراش او حضور

لطف خدای عز و جل متکای او

دربان اوست حیرت و، بستر فتادگی

خاشاک ماسوی همه رفتن، صفای او

از مرگ: حرص و آز بود عیش و سور وی

از زادن هوی و هوسها، عزای او

گسترده خوان نعمت او، هست موج خون

هر در ستاده دیده گریان گدای او

از دوده عداوت و، جهلست ظلمتش

شمع محبت آمده ظلمت زدای او

یعنی محبت شه کونین «مرتضی »

کافراشت دست حق علم لافتای او

زخمی ز خار خویش شدی ماهی زمین

پای ثبات چون بفشردی لوای او

بر خر گه حباب، شدی موجها طناب

گر هی زدی بشورش دریا هوای او

گر جذب همتش نکشیدی، فرو شدی

قارون صفت ز لنگر دامن گدای او

شمشیر خصم چیست؟ فشردی اگر قدم

از تیغ کوه باز نگشتی صدای او!

چون صعوه، می پرید ز تن جان دشمنش

تا بال می گشود عقاب لوای او

میدوخت بر مراد دو عالم حصول را

از شست دل نجسته خدنگ دعای او

افگند نام حاتم طی را، چو خس بدور

تا موج خیز گشت محیط عطای او

گردیده است نیلی از آن چهره محیط

کو خورده است سیلی دست سخای او

آیینه ها ز شرم بریزند آب خویش

گر شنوند صورت احوال رای او

بی انقیاد او نتوان رفت زیر خاک

برگشته آفتاب ازین رو برای او

تنها نه زنده داشته شب را ببندگی

عمر دوباره یافته روز از دعای او

گندم الف کشیده برون آید از زمین

از رشک اینکه نان جوین شد غذای او

خالی نمانده عرصه هستی ز نعمتش

چندانکه آب روی بریزد گدای او

از تنگی، آب در دل گوهر خزیده است

باریده است بسکه سحاب عطای او

در مهر او نه هفت زمین ذرگی کند

پر گشته نه فلک چو حباب از هوای او

محروم همچو سایه ز خورشید رحمت است

هرکس که نیست سایه صفت در قفای او

آن سر، بلند نیست، که بر در نسایدش

آن جان، عزیز نیست، که نبود فدای او

دارم چنین عزیز از آن جان خویش را

تا روز واپسین بدهم رونمای او

اندیشه نیست از شب دیجور نامه ام

دارم چو شبچراغ ز در ثنای او

از زهر چشم آتش دوزخ چه غم مرا؟

خندد بروی من چو بهشت رضای او!

نبود نظر بدست کسی چون صدف مرا

چشمم چو در پر است ز آب عطای او

ز آن مدح دیگران نسرایم که نیست کس

قادر بدادن صله ام، جز سخای او

تار گسسته ایست ز قانون گفتگو

هر مصرع خوشی که ندارد نوای او

واعظ خموش، رو بگسستن نهاده است

تار سخن ز لنگر در ثنای او

شد وقت آنکه روی بمحراب دل کنم

منت بخود گذارم و، گویم دعای او

شوقم شتاب دارد و، کوتاه میکنم

این نیم جان سوخته بادا فدای او