گنجور

 
واعظ قزوینی

چو گل مشو همه تن لب، برای خندیدن

که تندباد فنا میرسد بگل چیدن

چو می‌کشند گلاب روانت از گل تن

دگر بس است بساط شکفتگی چیدن

اجل به قصد تو تیغ دو دم کشیده ز صبح

همان چو شعله شمعی تو گرم رقصیدن

کنون که صرصر پیری بنخل عمر وزید

بخود چو برگ خزان است جای لرزیدن

برین بساط مشو پهن همچو گل خندان

که هست وقت بساط نشاط برچیدن

بوقت خنده نه بیجاست اشک ریزی چشم

کند بحال تو بیباک گریه خندیدن

مباد ریختن آبرو بود، هش دار

بوقت خنده سرشکت بچهره غلتیدن!

چو گل بشادی ایام رو مده بسیار

که صد شکست رسد غنچه را ز خندیدن

چو خنده هرزه درایی دهان دریده که دید؟

نه شرط عقل بود، زو کناره نگزیدن!

بزور جهل درد بر تنت لباس وقار

مده چو غنچه گریبان بدست خندیدن

ز خنده لازم گل شد ز بس پریشانی

گلاب گشت و جدا زو نگشت پاشیدن

ز باد تفرقه خواهی که در امان باشی

مده چو غنچه تصویر ره بخندیدن

درین چمن گل شادی است غم، کند ز آن رو

ز خار دست تو خون گریه وقت گل چیدن

شوی بالفت عیش از خدای بیگانه

که می حرام شد از یار عیش گردیدن

شنیدم از لب پیر شکوفه این گفتار

که: غیر عقده دل نیست فیض خندیدن

ز خرمی شده پامال خلق سبزه و گل

بروی دست بود جای نی ز نالیدن

بود ز همدمی جاهلان بی تمکین

که جام را نرسد لب بهم ز خندیدن

ز فیض صحبت گفتار اهل علم و خرد

همیشه کار قلم گریه است و نالیدن

بود اگر بنظر فیض گریه چشم ترا

تمام گریه شادی است اشک باریدن

ز چشمه در اشک آب گر خورد چشمت

دگر نمیدودش دیده از پی دیدن

ز جوی گریه خورد آب نخلهای دعا

ز اشک شمع بود شعله گرم بالیدن

بناله نامه کند پاک از گنه سالک

که آب زنگ ز دل میبرد بنالیدن

بسوز و ساز شود باطن تو معنی خیز

تنور را بود این نان دهی ز تابیدن

بغم بساز گرت پایداری است هوس

که مست را اثر بیغمی است غلتیدن

شود غمی سبب راحت از غمی دیگر

رهد ز بارکشی اسب وقت لنگیدن

بکش ازین دو سه دینار دامن و، واشو

بسان غنچه برین خرده چند پیچیدن؟!

بخود مچین همه گر شاه چین و ما چینی

که چیده اند بساط تو بهر بر چیدن

ز ملک و مال چه ماند بکس، بجز غم و رنج؟!

ز دجله در کف دولاب چیست؟ نالیدن!

شکفتگی است غلط، باز غنچه شو ای گل

که تنگنای جهان نیست جای بالیدن!

مگر ز بندگی بنده گزیده حق

که هست خاک درش نور دیده دیدن

امام هر دو جهان:«حضرت علی نقی »

که ذکر نام خوشش چیست؟ شهد خاییدن!

باین امید که شاید بنام او باشد

جدا نمیشود از زر بسکه چسبیدن

یگانه گوهر دریای علم و جود و شرف

که هست پله قدرش فزون ز سنجیدن

در محیط شرف کز عزیزی اش بر سر

همیشه نه صدف چرخ راست لرزیدن

بنور مهر کند سایه کوه قدرش اگر

عجب که مهر تواند بچرخ گردیدن

ز نور بخشی خاک درش عجب نبود

که دیده ها بهم افتند بر سر چیدن

پی نزول غبار درش نباشد دور

روان کنند گر از خانه چشمها دیدن

ز پاس حرمت گرد حریم او چه عجب

که رنگ کس نتواند بچهره گردیدن؟!

بحشر صندل دردسر حساب شود

بر آستانه آن شاه جبهه ساییدن

دو لب ز ارض و سما داده اند گیتی را

برای درگه آن قبله گاه بوسیدن

ز بسکه در گهش از رحمت است تنگ فضا

گنه بخود نتواند ز بیم لرزیدن

ز ازدحام ملایک در آستانه او

چه سان رساند گنه خویش را ببخشیدن؟!

زرشک طاعت پاکان در آن خجسته حریم

عجب بتو به رسد جرمها ز کاهیدن

فلک به پنجه خورشید پیش رفعت اوست

همیشه در پی گردن ز شرم خاریدن

ز بار نسبت قدرش عجب نمیدانم

که آورد فرس چرخ را بلنگیدن

بجود او چو بود نسبتش، از آن دارد

همیشه ز آتش این شوق چشمه جوشیدن

چو درفشان شود آن بحر بی کنار، زند

محیط مهر خموشی به لب ز نالیدن

جواب مسأله اش از سئوال ز آن پیش است

که سائلش نکشد منتی ز پرسیدن

چو ماهتاب مدام آب فیض طاعت او

بروی سبزه شب بود گرم غلتیدن

سپهر راست پی جستجوی سایه او

چو ذره این همه در آفتاب گردیدن

برای دیدن اوج سپهر رفعت اوست

خور از خطوط شعاعی بچشم مالیدن

ز قابلیت ادراک فیض آن درگاه

نمیرسد به فلک جز ز دور گردیدن

شها تو مهر سپهر جلال و، من خاکم

ز مهر دور نباشد بخاک تابیدن!

ز زشتی عمل از بس ندیدنی است رخم

مگر بروی تو بخشش تواندم دیدن

غنی ز جنت و ایمن ز دوزخم سازد

مرا به مهر تو در حشر زنده گردیدن

امیدم آنکه نپیچد بنامه ام پرسش

مرا ز شرم بخود بس چو نامه پیچیدن!

شهنشها چه خسم من که تا مرا باشد

بگرد بحر ثنای تو حد گردیدن!

اگر چه نیست ثنای تو حد من، لیکن

من و در آرزوی آن بخویش پیچیدن

مرا که دست تمناست از گهر کوتاه

خوشم ز فکر و خیالش برشته تابیدن

مگر شود بشکر خایی مدایح تو

مرا تدارک ایام ژاژ خاییدن

چو نیست طالع گرد تو گشتنم، باری

من و بگرد خیالت همیشه گردیدن

بود بمدح تو غلتانی در سخنم

مرا شگون بخاک در تو غلتیدن

نداشت لایق شأن تو مدحتی واعظ

مگر ز روی خجالت سکوت ورزیدن

شود برشته دانش مگر در سخنش

بآب مدح تو شایسته پسندیدن

بپوش خلقت نورش ز خاک درگه خویش

که هست کار تو پیوسته عیب پوشیدن

زلال نور و ضیا تا ز چشمه مه و مهر

درین چمن شب و روز است گرم گردیدن

زلال حکم روان ترا بود یارب

همیشه در چمن روزگار غلتیدن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

میان باغ حرام است بی تو گردیدن

که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن

و گر به جام برم بی تو دست در مجلس

حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن

خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه

[...]

کمال خجندی

چو زلف یار ز خود لازم است ببریدن

گر اختیار کنی خاک پاش بوسیدن

دلا چو در حرم عشق میروی خود را

چو شمع جمع ادب نیست در میان دیدن

به خاک بوسی پایت هنوز دارم چشم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کمال خجندی
جهان ملک خاتون

به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن

مراد من بود از گل جمال او دیدن

گرفته دست نگاری به دست در بستان

به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن

چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
حافظ

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن

به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات ؟

[...]

نظام قاری

چو دیده در طلبت واجبست گردیدن

سرشک را بهمه جانبی دوانیدن

ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن

عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن

بپوستین تن لرزان مابدی در یاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه