گنجور

 
واعظ قزوینی

ای نگاهت دیده آیینه دل را ضیا

گوشه ابروی لطفت، صیقل زنگ خطا

پیشت از خجلت بهم پیچید، زبان گفتگو

با زبان حال گویم، حال خود سر تا بپا

حالم این، کز درگه قربت بدور افتاده ام

حالم این، کز آستانت گشته ام عمری جدا

حالم این، کز نامه من میگریزد خط عفو

حالم این، کز طاعت من عار میدارد ریا

همچو برگ بید میلرزد زبان بر خویشتن

گر کند از ناتوانیهای من حرفی ادا

در کشاکشهای چرخ، از ناتوانی میگسست

گر نمیشد قامت چون رشته ام از غم دوتا

از غبار دیده خود مانده ام در زیر بار

گر شود گوشم گران، هرگز نمیخیزم ز جا

لرزشم از ناتوانیها، تواند راه برد

ریزش اشکم، ز ضعف تن تواند شد عصا

در گداز لاغری، از بسکه گردیدم سبک

درگه رفتار، نتواند خلد خارم بپا

میتوان خواند از جبین من، خط سرگشتگی

میتوان دیدن ز جسمم حال دل سر تا بپا

. . .

قامتم را کرده بار چین پیشانی دوتا

خامه ام، پیچیده طوماری است، از مضمون غم

نامه ام، افشانده دامانی، ز نقد مدعا

بهر آن از پا درافتادم، که از روی کرم

از نگاه التفاتی، بخشیم شاید عصا

پای آزادی مرا فرسود، در بند خودی

جذبه یی دارم طمع، کز من مرا سازی رها

گر مرا دست زبان عذر خواهی کوته است

دامن عفو تو اما، از کرم باشد رسا

بس کن ای واعظ، که گفتن پا زحد بیرون نهاد

پیش اهل جود، خاموشی است عرض مدعا

داری از درگاه شیر حق چو روی تازه یی

رو بسوی قبله حاجات کن روی دعا

تا بود بازوی «حیدر» خانه دین را ستون

تا بود در دست او سر رشته راه خدا

دوستانش را بود آباد، قصر زندگی

گردد از کف رشته عمری عدوی او رها