گنجور

 
ترکی شیرازی

صلوه این نیست ای مرد مصلی!

که گاهی خم شوی گاهی شوی راست

نمازت را حضور قلب باید

نماز بی حضور قلب بیجاست

تو خود گویی ستون دین نماز است

عمارت بی ستون سست است و بی پاست

به ظاهر گرچه مشغول نمازی

ولیکن باطن قلبت دگر جاست

تنت فعلش قیام است و قعود است

دلت گاهی به یثرب، گه به بطحاست

تو خود مشغول افعال نمازی

دلت در فکر کار و بار دنیاست

زبان مشغول ذکر حمد و سوره است

دلت سیاره کوه و دشت و صحرا است

تو قلب خود نمی بینی ولیکن

خدا از باطن قلب تو آگاست

ستادستی به پیش کردگاری

که او بینندهٔ پنهان و پیداست

تو با بیچون خدایی روبرویی

که از هر عیبی و نقصی مبراست

خداوندی که علام الغیوب است

اگرچه بی نیاز از طاعت ماست

ولیکن بندگی کردن نه این است

طریق طاعت یزدان نه این هاست

دل خود با خدا مشغول می دار

که او در کارها دانا و بیناست

تو را داده است ایزد مال و دولت

دلت آسوده و عیشت مهیاست

به هر روزی تو را روزی رسان است

رساند روزی ات را بی کم و کاست

چنین روزی رسان مهربان را

خلاف بندگی کردن نه زیباست

به کار آخرت ثابت قدم باش

تو را کاسباب دنیایی مهیاست

برای آخرت بردار توشه

که دنیایت همین امروز و فرداست

اگر فضل خداوندی نباشد

جهنم، جاودانی منزل ماست