گنجور

 
ترکی شیرازی

رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!

اگر که تابئی از باده توبه را بشکن

به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار

که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن

ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار

شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن

سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار

چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون

چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر

ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن

ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو

سپید چادر بر سر کشیده نسترون

ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ

فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن

مباش لاله صفت خون جگر در این ایام

که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن

در این بهار که باغ است چون بهشت برین

به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین

بگو به ساقی گل چهره بریز شراب

بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن

لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش

درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن

ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید

که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن

چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند

ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من

بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر

به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن

رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ

بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون

بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب

بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن

سه چار جام بده زان می روان بخشم

که جام چارمش از دل برد غبار محن

سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح

چهارده که بود جفت، جفت هست حسن

مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش

ز جام چارمم آید روان تازه به تن

بده پیاله به شادی و شادکامی دوست

بده پیاله به کوری دیده دشمن

از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان

از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن

از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی

ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن

از آن شراب که ریزند اگر به گورستان

به تن ز نشئه او مردگان درند کفن

که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت

که از تطاول دور زمان، شوی ایمن

هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی

چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن

به مژدگانی من هان بده پیاله می

به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن

بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین

عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن

که گشته است بر این فصل این مبارک روز

به حکم خالق منان و قادر ذوالمن

وصی خاتم پیغمبران به امر خدای

علی ولی خدا بهتر از اهل زمن

وصی ختم رسولان و شوهر زهرا

ولی بار خدا، والد حسین و حسن

قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز

خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن

شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا

شد از وصایت او چشم دوستان روشن

شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق

سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن

علی عالی اعلا قسیم جنت و نار

نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن

شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر

شهی که ختم رسل را برادر است و ختن

شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی

کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن

شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را

به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن

دلاوری که شکستی صف مخالف را

چو شاهباز که افتد میان فوج زغن

ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند

چو روز رزم، به جولان درآورد توسن

زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او

به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن

به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد

به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون

کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم

اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن

ز حصن حیبر، برکند آهنین در را

بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن

ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان

به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن

کسی که سینهٔ او خالی از محبت است

به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن

به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء

به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن

شها! مرا ز حضور او مدعا این است

که در جوار تو روزی مرا شود مدفن

کسیکه خالق ارض و سماست مداحش

زبان «ترکی» در مدح او بود الکن

من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان

به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن

مرا که کلب سر کوی دوستان توام

مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن

ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف

به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن

همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت

همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن

محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد

عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن

مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر

مخالفان تو را باد خاکشان به دهن