گنجور

 
ترکی شیرازی

حاشا که ز شمشیر تو پرهیز کنم من

خود را سپر خنجر خون ریز کنم من

گویند که پرهیز کن از عشق نکویان

از عشق محال است که پرهیز کنم من

شب ها ز خیال تو به چشمم نرود خواب

خود را زفغان، مرغ سحرخیز کنم من

هرگه نظرم بر لب میگون تو افتد

پیمانه ز خون مژه لب ریز کنم من

هر لحظه به یادم لب شیرین تو آید

چون صحبتی از خسرو پرویز کنم من

رخسارهٔ زیبات ز بس صاف و لطیف است

آزرده شود گر نظری تیز کنم من

ریزد شکر از لعل لبت گاه تکلم

جان برخی آن لعل شکرریز کنم من

صد نافه چنین دزدمش از هر خم و هر چین

گر دست در آن زلف دلاویز کنم من

ای ترک! اگر باز نداری دل «ترکی»

عرض تو به شهزادهٔ تبریز کنم من