حاشا که ز شمشیر تو پرهیز کنم من
خود را سپر خنجر خون ریز کنم من
گویند که پرهیز کن از عشق نکویان
از عشق محال است که پرهیز کنم من
شب ها ز خیال تو به چشمم نرود خواب
خود را زفغان، مرغ سحرخیز کنم من
هرگه نظرم بر لب میگون تو افتد
پیمانه ز خون مژه لب ریز کنم من
هر لحظه به یادم لب شیرین تو آید
چون صحبتی از خسرو پرویز کنم من
رخسارهٔ زیبات ز بس صاف و لطیف است
آزرده شود گر نظری تیز کنم من
ریزد شکر از لعل لبت گاه تکلم
جان برخی آن لعل شکرریز کنم من
صد نافه چنین دزدمش از هر خم و هر چین
گر دست در آن زلف دلاویز کنم من
ای ترک! اگر باز نداری دل «ترکی»
عرض تو به شهزادهٔ تبریز کنم من