گنجور

 
طغرل احراری

تا کشد از رخ نقاب آن ماه سیمین‌ساق من

غوطه در حیرت زند این دیده مشتاق من

طاق ابرویش بدیدم جفت کلفت شد دلم

رفت در سودای او بر باد جفت و طاق من!

بر سرم افتاده تا سودای آن شیرین‌سخن

می‌سزد بر کهکشان پهلو زند قلپاق من!

ماش دل دادیم چون گندم به عشق او نخود

قسمت سیمرغ غم شد ارزن و قوناق من

گوشت از تن رفت آخر در هوای وصل او

ماند در صحرای هجران استخوان قاق من!

تا بدیدم ساق سیمینش دلم بیمار شد

حبذا قربان ساق او تن ناساق من!

در جهان مثل قدش چاقم نمی‌گیرد دگر

بس که چون سرو قد او راست باشد چاق من

از کمان با ضرب بازو راست تیر آید برون

شد رقیب کج‌سعادت راست از شلاق من

طغرل اوج کمالم صید معنی می‌کنم

لفظ بی‌معنی بود بی‌جا مکن اطلاق من!