گنجور

 
طغرل احراری

تا ز عکس خویش کردی سرفراز آیینه را

باشد اندر روی تو روی نیاز آیینه را

دیده شد تا محرم نظاره رخسار تو

حیرت ما کرد آخر ترکتاز آیینه را

شمع‌سان پروانه عکس خود آرد در بغل

گر همین باشد غم سوز و گداز آیینه را

آنقدر فهمیده‌ام از صورت تحقیق دل

در حقیقت نیست آیین مجاز آیینه را!

کی بلند و پست عالم منع روشندل کند؟!

نیست در راه صفا شیب و فراز آیینه را!

از سجود جبهه روشن ساز قلب خویشتن

یک جهان دل صاف باشد از نماز آیینه را!

آنقدر از جلوه تیهو به حیرت غوطه زد

عرض جوهر باشد اکنون چشم باز آیینه را

بس که یکسان است در تحقیق حسن و قبح خلق

امتیازی نیست غیر از امتیاز آیینه را!

نیست ز آیین ادب آیینه طغرل پیش او

همچو جوهر بشکند ترسم ز ناز آیینه را!