گنجور

 
طغرل احراری

تا کلک صنع چشم تو سرمشق ناز کرد

همچون تذرو ناز تو در چشم باز کرد

آمد سلاح غمزه‌ات از بهر هوش من

کرد آنچنان به من که به محمود ایاز کرد

شهد لبت که باد تبرزد غلام او

نرخ نبات مصر به رخ پیاز کرد!

قد بلند سرو تو قمری به باغ دید

کوکو زد و به پیش تو عرض نیاز کرد

لعل از بدخش خیزد و گوهر ز لعل تو

داند هرآنکه لعل و گهر امتیاز کرد

یابد نوا ز پرده «عشاق » هرکه او

زیر و بم ترانه عشق تو ساز کرد

جیب قبا چو شانه دریدم ز کوتهی

دست قضا که دامن زلفت دراز کرد

این طفل اشک راز نهان درون من

آمد به نزد مردم و افشای راز کرد

نوشید ز سلسبیل و ورود عافیت بهشت

هرکس به طاق ابروی تو یک نماز کرد

صراف عشق نقد دل طغرل مرا

روز ازل به بوته محنت‌گداز کرد