گنجور

 
طغرای مشهدی

ای گشوده چشمت از هر سو در میخانه ای

وز شراب غمزه ات پر گشته هر پیمانه ای

گر خرابی ره نیابد در غم آباد جهان

از کجا آید به کف، دیوانه را ویرانه ای

نیست در زلف سیاهش، گرم جولان شانه ای

خویش را بر دود شمعی می زند پروانه ای