سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۰
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس
رنج تنم از حریف آسوده مپرس
نالودهٔ پاک را از آلوده مپرس
در بوده همی نگر ز نابوده مپرس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۱
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس
طرفهست که جز در تو نیاویزد خس
هش دار که تا با تو کم آمیزد خس
زیرا همه آب دیدهها ریزد خس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۲
خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس
سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس
تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه کس
قدر چو تویی گرسنهای داند و بس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۳
ای چون هستی برده دل من به هوس
چون نیستیم غم فراق تو نه بس
گر چون هستی به دستت آرم زین پس
پنهان کنمت چو نیستی از همه کس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۴
ای من به تو زنده همچو مردم به نفس
در کار تو کرده دین و دنیا به هوس
گرمت بینم چو بنگرم با همه کس
سردی همه از برای من داری و بس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۵
اندر طلبت هزار دل کرد هوس
با عشق تو صد هزار جان باخت نفس
لیکن چو همی مینگرم از همه کس
با نام تو پیوست جمال همه کس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۶
شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس
نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس
با مشعلهٔ عشق تو با دست عسس
قندیل شب وصال تو زلف تو بس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۷
بادی که بیاوری به ما جان چو نفس
ناری که دلم همی بسوزی به هوس
آبی که به تو زنده توان بودن و بس
خاکی که به تست بازگشت همه کس

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۸
ای تن وطن بلای آن دلکش باش
ای جان ز غمش همیشه در آتش باش
ای دیده به زیر پای او مفرش باش
ای دل نه همه وصال باشد خوش باش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۹
ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش
افگنده مرا به گفتگوی اوباش
یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش
چون پرده دریده شد کنون باداباش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۰
با من ز دریچهای مشبک دلکش
از لطف سخن گفت به هر معنی خوش
میتافت چنان جمال آن حوراوش
کز پنجرهٔ تنور نور آتش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۱
ای عارض گل پوش سمن پاش تو خوش
ای چشم پر از خمار جماش تو خوش
ای زلف سیه فروش فراش تو خوش
بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۲
بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش
چکند که فقاع خوش نبندد به درش
در کعبهٔ حسن گشت و در پیش درش
عشاق همه بوسهزنان بر حجرش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۳
چون نزد رهی درآیی ای دلبر کش
پیراهن چرب را تو از تن درکش
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش
در پیرهن چرب تو افتد آتش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۴
نی آب دو چشم داری ای حورافش
زان روی درین دلست چندین آتش
بی باد تکبر تو ای دلبر کش
با خاک سر کوی تو دل دارم خوش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۵
با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۶
می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش
بیهوده مدار هر دو عالم به خروش
گر هر دو جهان نباشدت در فرمان
در دوزخ مست به که در خلد به هوش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۷
ای برده دل من چو هزاران درویش
بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش
تا کی گویی ترا نیازارم بیش
من طبع تو نیک دانم و طالع خویش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۸
گه در پی دین رویم و گه در پی کیش
هر روز به نوبتی نهیم اندر پیش
در جمله ز ما مرگ خرد دارد بیش
هستیم همه عاشق بدبختی خویش

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۹
هر چند بود مردم دانا درویش
صد ره بود از توانگر نادان بیش
این را بشود جاه چو شد مال از پیش
و آن شاد بود مدام از دانش خویش
