گنجور

 
طبیب اصفهانی

هر چند بر آن عارض گلگون نگرد کس

دل می‌کشدش باز که افزون نگرد کس

کو طاقت نظاره بزمی که بود یار

هم‌صبحت اغیار و ز بیرون نگرد کس

خسرو نگران بر رخ شیرین و ز غیرت

فرهاد نخواهد که به گلگون نگرد کس

زین پیش چه حاصل که به حالم نظرت بود

باید که به این خسته‌دل اکنون نگرد کس

هیهات که بر سرو روان دیده گشاید

در جلوه گر آن قامت موزون نگرد کس

از حسرت دیدار تو گر جان بسپارد

بر روی تو از شرم دگر چون نگرد کس

آنجا که سخن می‌رود از سر محبت

تا چند ترا گوش به افسون نگرد کس

داغ دلش از آه جگرسوز طبیب است

هر لاله که بر دامن هامون نگرد کس