گنجور

 
طبیب اصفهانی

گو روزگار هرچه تواند به ما کند

ما و تو را مباد که از هم جدا کند

مرغ شکسته بالم و صیاد بی‌وفا

ترسم به این بهانه ز دامم رها کند

آزار ما بسست، که خود را بخون کشد

کاوش کسی که با دل مجروح ما کند

گستاخ می وزد بحریم چمن رواست

گر عندلیب شکوه زباد صبا کند

در هجر اگر طبیب شبی روز کرده ای

دانی شب فراق به روزم چه‌ها کند