گنجور

 
طبیب اصفهانی

ما را دگر ز یار، تَمَنّا نمانده‌است

چون طاقتِ تغافلِ بی‌جا نمانده‌است

دوران نِگَر که ساغرِ عیشم دَهَد کنون

کافتاده‌است شیشه و صهبا نمانده‌است

در راهِ عشق بس که به پایِ دلم شکست

خاری، دگر، به دامنِ صحرا نمانده‌است

گِرْیَم اگر به طَرْفِ چَمَن، جایِ گِریه است

کان گل که بود بهرِ تماشا نمانده‌است

دست از شکستِ شیشه‌یِ ما گو بدار چرخ

سنگی، دگر، به دامنِ صحرا نمانده‌است

زان در به عیش بسته که غم بس که در دلم

پهلویِ هم نشسته، دگر، جا نمانده‌است

تا کی «طبیب»، رنج کَشَد در عِلاجِ من؟

چون دیگرم، امیدِ مداوا نمانده‌است