ما را دگر زیار؛ تمنا نمانده است
چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
دوران نگر که ساغر عیشم دهد کنون
کافتاده است شیشه وصهبا نمانده است
در راه عشق بسکه بپای دلم شکست
خاری دگر بدامن صحرا نمانده است
گریم اگر بطرف چمن جای گریه است
کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
دست از شکستِ شیشهیِ ما گو بدار چرخ
سنگی دگر بدامن صحرا نمانده است
زان در به عیش بسته که غم بسکه در دلم
پهلوی هم نشسته دگر جا نمانده است
تا کی طبیب رنج کشد در علاج من
چون دیگرم امید مداوا نمانده است