گنجور

 
طبیب اصفهانی

از باده عشرت تو و رخسار چو ماهی

وز شرم محبت من و دزدیده نگاهی

عادت بستم کردی و ترسم که مبادا

وقتی ز دل سوخته ای سرزند آهی

گر عشق تو بگداخت تنم را عجبی نیست

با شعله آتش چکند مشت گیاهی

آن بلبل خونین جگرم من که درین باغ

جز بال و پر سوخته ام نیست پناهی

در بادیه عشق بجائی نبری راه

تا در گرو دوری ونزدیکی راهی

دیگر دل پر داغ طبیب از که غمین است؟

کز جوش سرشگم نبود فرصت آهی