گنجور

 
طبیب اصفهانی

زد مرا زخمی و از پیش نظر بگذشت حیف

نازده بر سینه‌ام زخم دگر، بگذشت حیف

کشتی ما را که عمری بود جویای نهنگ

بر کنار افکند موج و از خطر بگذشت حیف

گفتم از باغ تو چینم میوه‌ای، تا در گشود

باغبان بر روی من وقت ثمر بگذشت حیف

کار خود را چاره از آه سحر جویند خلق

چاره کار من از آه سحر بگذشت حیف

از هجوم خار در گلشن ز بس جا تنگ گشت

عندلیب از وصل گل با چشم تر بگذشت حیف

بعد عمری از پی پرسش طبیب خسته را

گرچه یار آمد به سر، زآن پیشتر بگذشت حیف