گنجور

 
سوزنی سمرقندی

استری کردی ای بوالحسن حاکم خر

استری از خر نشگفت و خری از استر

هم خری کردی و هم استری از خود پیدا

زانکه اصلی چون استر و بد فعل چو خر

استری کردی و خوردی نمک و نان کسی

کز خری کردی حق نمکش زیر و زبر

ای بنسبت بتر از استر و استر ز تو به

وی بدانش بفرود خر و خر از تو زبر

بر دهان تو سزد چون استر حلقه

تا دگر ژاژ نخائی پس ازین ای استر

فربهی مایه حق است و ترا فربه کرد

تا شدی فربه و کردی حق او جمله هدر

ای خر فربه و ای استر توسن روزی

بارکش گردی و هم رام شوی هم لاغر

هر کریمی را آزردی از استر فعلی

که کرم داشت بحق تو بخرواری زر

شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش

کینه از وی بدل تو چو خر از پالان گر

لعب کاری که یکی را شرف الدین ید

برد از . . . دن او کافی کالف کیفر

غمز کردی و بتزویر گرفتی عیبش

وز پی منفعت خویش ورا کرد ضرر

بحظیره شدی و جای ورا کردی غصب

سرد کردی عمل و گرم فروزیدی تر

بر خطیر شده ای میر که تا درخور تست

عملی دادی کان هست ترا اندر خور

با چنان . . . ن که تو داری رمه بانی باید

رمه بانی بخلاف رمه بانان دگر

رمه بانان بدهان جست کنند و تو به . . . ن

تو به . . . ن کار گشائی کنی از راه ذکر

بحظیره بنشین زانکه اگر جست کنی

رمه آمده را باز رمانی از در

مردکی حیزی و غماز و شجاعم گوئی

در غمازی چه شجاعت بود آخر بنگر

. . . ن چون خر من داری و دو سه ریش تنگ

نکنند از پی ریش تو ز . . . ن تو حذر

دخل . . . ن تو به از دخل حظیره صدره

تا کنی پیدا ز آن . . . ن بصد عیب هنر

هر که یکروز بانجیر فروشی پیوست

نه بانجیر فروشی رسدش کار بسر

تا باکنون چو تو انجیر فروشی کردی

بجز انجیر فروشی ز تو ناید دیگر

ای مواجر ز کسی شرم نداری آخر

که تو از نعمت او بوده بوی تن پرور

رحم و شرم از دل و از دیده خود کردی دور

ای همه خلق تو را رانده چو سگ دور از در

رحم و شرم از دل و از دیده تو بیرون تاخت

آنکه بر . . . ن تو از تاختن آورد حشر

از حظیره چو ترا حاصل ناید چیزی

بجز از نام بدو منت قصاب و تبر

عمل خربزه را باز بخواه از حاکم

زانکه بسیار خر خربزه راندی بیمر

عمل ماهی در خواه دگرباره که هست

در میان ران همه خلق ترا ماهی گر

این دو سه شغل بخود گیر و بزی خرم و شاد

شادی و خرمی آرد بتو این شغل اندر

ز بخارا بخریدی ز پی شهرت رو

که نیفروختی اینجا گرو هر مادر

ز آرزوی تو بشهر تو فراوان لعنت

گوشها سوی ره و چشم نهاده بر در

لعنت خلق بخرواران کردی تو بپشت

چون بخانه بروی راست کنی بار سفر