گنجور

 
سوزنی سمرقندی

بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار

دیوانه زن بمردی ممتو بادسار

ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز

زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار

ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای

چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار

شد جای جای ریخته از رشک روی او

ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار

بر جای موی ریخته پیسی شده پدید

وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار

بر روی او زغازه و از موی بر شده

یکجای گل گل است و دگر جای خار خار

چون بوم بام چشم برد ز خشم

وز کینه گشته پره بینیش پیل وار

گوید منم امین سرطاق وصانیه

آن در چه درخور است سرطاق پایدار

از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند

آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار

بر سیرت کبار کند طنز و مسخره

آن از کبار خورده بسی خورده کبار

گوید بمهتری و بزرگی و سروری

از اعجمی دگر منم امروز یادگار

آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون

کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار

آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است

نزد پدرش بود در آنوقت زینهار

خوردند زینهار بر اموال خویش و برد

اموال خویش را بر آن زینهار خوار

ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر

زو بر چند عوض سره در حال اضطرار

تا اندکی موافق ناید ز ناقدی

بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار

چون از سره بدل نتوانست فرق کرد

انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار

پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره

آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار

سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند

تا میکفد نهان پدر را بآشکار

امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر

با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار

فردا چه حق خویش بخواهند این و آن

بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار

زین پایه برتر آید و گوید بما برند

خویشی همی کنم ز پی غارت حصار

گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی

باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار

در روز گوید ار که وزیری مرابدی

من بودمی ز خواسته قارون روزگار

با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی

از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار

چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم

من مال خویش دارم میراث از کبار

از پاچه ازار من افزون خلق را

بوی وزارت آید و هستم بزرگوار

سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد

بوی وزارتش زند از پاچه ازار

بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر

بی شهریار من زند آن روسبی تبار

روزی و روزها بسر کوی او گذر

کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار

او مست بود و دست بریشم دراز کرد

برکند تاه تاه پراکند تار تار

چون روی او ز ریش شد از روی ریش من

او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار

گویند خورده بود می آن عیب او نبود

بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار

مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش

آن میزبان نغز بآئین برد بار

جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی

خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار

بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند

پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار

تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی

. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار

مویش گرفت و برد که تو بنده منی

یکره بجای حق خداوندیم بیار

زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا

چونانکه سجده آری در پیش کردگار

از غایت تنعم آن گنده مغز را

چو اعجمی برآمد اندر درین هزار

صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد

با هر کسی بآرورو بند و گیرودار

آن قاضی فغندره دستار برگرفت

از سر مراو افکند آنگه میان نار

گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی

ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار

وی آن مهتر است و من آن صفی دین

خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار

ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم

بیرنج دست تو برسانند بی شمار

از من صفی دین را صلت دریغ نیست

سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار

. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند

تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار