گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای پسری کان دو زلف بر زده داری

وآتش رویت به زلف در زده داری

سرزده زلف تا بعشق رخ خویش

سرزده ما را بزلف سرزده داری

سرزده عشق من از نسیم دو زلفت

تا که سر زلف ای پسر زده داری

تیرگی از زلف و روشنائی از روی

بر زبر صبح شام برزده داری

رایت خوبی چو برفرازی و رخسار

از بر خورشید زده داری

بارگه عسکریست دولت شیرینت

بر صدف درو بر شکر زده داری

تیر مژه ات را چنانکه بر دل تنها

بر تن و بر جان و بر جگر زده داری

از دو لب ارغوان و لاله ز عشقت

بر دو رخ من سرای سرزده داری

دو رخ چون آذر تو یکنظرم برد

سر ز گریبان ناز بر زده داری

من در خدمت ز دستم و نتوان گفت

جز در خدمت کدام در زده داری

بنده پذیری کن و مگوی بجانت

رو که جز این در دگر زده داری