گنجور

 
سوزنی سمرقندی

عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار

آورده اند بر دل من کار و صعب کار

تیمار دوست با من و از من بریده اوست

هجران یار با من و از من گسسته یار

فصل بهار با من نازک چو برگ گل

لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار

تا کامکار گردم بر دشمنان ملک

یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار

هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم

در دیده وصال خلیدم ز هجر یار

بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش

بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار

جستند خلق رنج من از مهربان خویش

من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار

رنجیست اینکه چون بحقیقت نگه کنم

ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار

ای گلبن نشاط دل من بفضل کن

بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار

تا من چو از سفر برسم از رخان تو

بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار