گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ز گرد راه چو عنقا باشیانه باز

بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز

شهی که بنده نوازی و لطف او آورد

شهان روی زمین را به بندگیش نیاز

شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک

همی برند بدان سجدگه ملوک نماز

کمی نیابد در عز و پادشاهی اگر

کمینه بنده ازو جاه یابد و اعزاز

رسید شاه جهان سوی فخر دین مهمان

چو شاه ز اول سوی غلام خویش ایاز

ایا ز قافیه بایست یا ز هیبت شاه

نبودمی ز شه ز اولی سخن پرداز

بشه نواخته شد فخر دین و جای بود

بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز

شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد

سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز

شه ملکوک براهیم رکن دین حبیب

که یافتست بهنامی خلیل جواز

ملوک شرق و سلاطین چین بدو بازند

چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز

ز بهر قوت دین حبیب اگر چو پدر

اساس و قاعده غزو را نهد آغاز

خلیل وار بتان بشکند که نندیشد

ز آفرازه نمرود منجنیق افراز

گر این براهیم آنگه بدی که بد نمرود

بدی بکشتن نمرود با خلیل انباز

فرو فکندی از یک خدنگ کرکس پر

چهار کرکس نمرود را گه پرواز

ایا شهی که در آفاق هرکجا شهریست

که دین و سنت فاش است و کفر و بدعت راز

ندای عدل تو در داده اند بر منبر

منادیان سیه جامه بلند آواز

شود ز عدل تو گیتی چنانکه بام ببام

ببیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز

نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند

ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز

ز روی تجربه را گر کمینه بنده خود

سوی شهنشه کرمان فرستی و شیراز

بساعت ار ننهد بنده ترا گردن

بگور بیند کرمان بدو شده دمساز

چو شمع گریان خندان بسر دهد همه تن

چو شمع یکشبه عمرش بو نه دیر و دراز

مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است

چو سر دهد همه تن سر جدا کنند بگاز

دم منازعت تو شها که یا رد زد

در مخالفت تو که کرد خواهد باز

که خواند تخته عصیان تو که درنفتاد

ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز

که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان

رمیده بخت بفرمان او نیامد باز

همای عدل تو چون پر و بال باز کند

تذر و دانه برون آرد از مخا لب باز

ز بیم هیبت و سهم سیاست تو بدشت

ز گرگ پنجه فرو ریزد از نهیب نهاز

شکار دوستی ار نه ز عدل تو آهو

بپیش بازش یوز آمدی گر از گراز

سوار بی جان پیش سپاه دشمن تو

رود چو بیژن جنگی بسوی جنگ گراز

بشاهنامه برار هیبت تو نقش کنند

ز شاهنامه بمیدان رود بجنگ فراز

ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود

کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز

همیشه تا که نبرد آزمای شاهانرا

بگوی بازی باشد مرا دو نهمت و آز

ز تیغ چوگان ساز از سر مخالف گوی

مراد بر تو بود خواه باز و خواه مباز

بخواه گوی ز نخ لعبتان چوگان زلف

گهی بگوی گرای و گهی بچوگان یاز

بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی

حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز