گنجور

 
سوزنی سمرقندی

هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار

بر شاه باد هر نفسی آفرین شمار

شاهی که اصل و فرع نهال نهاد او

از آفرین بنشو و نما یافت برگ و بار

باشد ملک ملقن هر مالک سخن

در نظم آفرین ملک در سرای تار

بی آفرین شاه نباشد بهیچ وقت

هیچ آفرین سرائی در هیچ روزگار

جایت اگر ندارد هیچ آفریده را

بی آفرین شه ملک آفریده دار

دارای ملک مشرق و چین رکن دین قلج

تمغاج خان فتح یمین و ظفر یسار

شاهی که با عطای یمین و یسار او

دریا و کوه را نبود عدت و یسار

شاهنشه سلاطین مسعود بن حسن

مسعود بخت شاه حسن خلق شهریار

چون شهریار شهر سمرقند را نداشت

از شهرهای روی زمین هیچ شهریار

تا داد ملک شهر سمرقند شد ترا

تو دار ملک داری و اعدات ملک دار

حضرت بهشت روی زمین بود و از تو شد

اندر بهشت روی زمین آسمان نگار

ور ملک تو نشان زبهشت و زآسمان

شهر از بهشت خرم و از آسمان حصار

از منظر حصار چو خورشید از آسمان

تابی ز برج عدل و منور کنی دیار

خورشید ملک و سایه یزدان توئی شها

خورشید و سایه ای که بشبدیز شد سوار

از نور و نار مهر و هوای تو خلق را

دل هست ازان قیاس که باشد زدانه نار

خورشید نور و نار بود نور و نار باش

باشد ز بهر مصلحت خلق نور و نار

در روز کارزار تو زار است کار خصم

خصم از کجا و کی و کدام و چه کارزار

خورشید وار از فلک خسروی بتاب

هم روز بار دادن و هم روز کارزار

تا ذره وار بر تو موالی دهند عرض

تا منهزم شوند معادی ستاره وار

از بیشمار یاغی و طاغی که جمع شد

شمشیر تو کشید قلم دو خط شمار

چون در شکار شیر نمودی یگانگی

گشتند جمله شیر شکاران تراشکار

از هیبت تو شیر شکاران نهان شدند

زانسان که تا بحشر نگردند آشکار

طاقی ز ملکداران باقی بمان بملک

وز تیغ جان طاغی و یاغی ز تن برآر

بر اهل بغی و طغیان چون بر گوزن گور

تیری همی گشای و سنانی همی گذار

کام دل از هزار یکی . . . ده ای بران

تا از مخالفانت نماند یک از هزار

دنیا که هست مزرعه حرت در او

از بهر داس فضل ملک تخم عدل کار

عدلست و فضل و مرحمت و بر و مکرمت

کار تو شاه و هر چه جز اینست نیست کار

کار جهان اگر گذرانست باک نیست

مگذر از این جهان و جهانرا همی گذار

ای سوزنی برشته خاطر برشته کن

در مدح شاه عالمیان در شاهوار

بر پادشاه عالمیان باد آفرین

هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار