گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای زپشت ارسلان خان ارسلان خان دگر

ملکداری را نزیبد جز تو سلطان دگر

سایه یزدان توئی شاهی ترا زیبد به حق

سایه دیگر نشاید همچو یزدان دگر

خسرو غازی محمدبن سلیمان آنکه بود

مر نهاد پادشاهی را سلیمان دگر

از جهانداری برآسود و جهانرا گفت دان

از پس من شه قدر خان را جهانبان دگر

خسروا گردون گردان کرد خواهد تا ابد

بر ثبات ملک تو هر روز پیمان دگر

دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی

با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر

شاید از اقبال و بخت تو که کیهان آفرین

آفریند از پی ملک تو کیهان دگر

ملک باب خود گرفتی باد بر تو پایدار

این خود آن تست شاها هم گری و آن دگر

تو چنان کردی به شاهی کاندر این گیتی بجز

حکم و فرمان تو نبود حکم و فرمان دگر

لشگر توران فرستی سوی ایران بی عدد

تا به ایران در، پدید آرند توران دگر

هم ز ایران گر بخواهی سوی توران آوری

تا به توران در، بنا سازند ایران دگر

در صف کین آزمائی خسروا هر ساعتی است

بازوی و تیغ ترا مردی و برهان دگر

آبگون شمشیرت از شیران جنگی در مصاف

خون چنان ریزد که گوئی هست طوفان دگر

هر که یک میدان ببیند صفحه تیغ ترا

از اجل مهلت نیابد تا به میدان دگر

گر زسندانها سپر سازد عدو در پیش خویش

بگذرانی نیزه از سندان به سندان دگر

ور سپندان بر سپندانی بود پیکان تو

بررباید یک سپندان بر سپندان دگر

بر هر آن جائی که نگشائی دو تیر از روی حکم

هست بر سوفار پیشین نوک پیکان دگر

خنجرت را آب و افسان حنجر بدخواه تست

خو بر این کرد و نخواهد اسب و افسان دگر

چون سوار آئی به میدان در زمان آید پدید

آسمان دیگر و کین جوی کیوان دگر

تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ

کی اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر

خسروا از تو و ترکان تو ما را روزگار

رستم دیگر پدید آورد و دستان دگر

کرد یک دستان به دستان و فلک از ما ببرد

نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر

از تو ای شاه جهان وز بندگان تو جهان

یوسف دیگر به ما بنمود و اخوان دگر

عفو بر اخوان گمار ای یوسف کنعان از آنک

تا نیارد شرم یک عصیان به عصیان دگر

گر لباس عفو تو بر خلق پوشد خلق تو

در همه عالم نماند هیچ عریان دگر

شهر بر یعقوب دیگر شد پدیدار از تو باز

تا سمرقند ترا شد نام کنعان دگر

شهریارا شادمان بنشین به تخت ملک خویش

تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر

سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب

خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر

تا ز دوران فلک شاها جهان را دید نیست

تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر

عالم از فر تو بادا چون به نیسان بوستان

عدل تو بر دوستان بادا برینسان دگر

مدت ملک تو بادا بر همه روی زمین

تا نباشد چرخ را امکان دوران دگر