گنجور

 
سوزنی سمرقندی

آمد خجسته موسم قربان به مهرگان

خون‌ریز این به هم شد با برگ‌ریز آن

با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید

خون‌ریز و برگ‌ریز پدید آمد از میان

خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا

خونریزی از موافقت آمد بدین زمان

آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت

زان تا کند موافقت عید را بیان

خونریز این بسازد برگ و هوای بزم

خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان

خون ریز این قنینه می را گران کند

خونریز آن ترازوی طاعت کند گران

اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار

کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان

چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش

شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران

عید و خزان موافق یکدیگر آمدند

خلقند از موافقت هر دو شادمان

عید و خزان ز خلق بسی شادمان‌ترند

از افتخار دین نبی صدر خاندان

فرزانه سید اجل مرتضی رضا

کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان

سلطان کامران شد بر ملکت هنر

از تربیت نمودن سلطان کامران

فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود

چون شمس آسمان فکند نور بر جهان

از آسمان به قدر و به همت رفیع‌تر

پاکیزه‌تر به اصل و نسب زآب آسمان

از شمس دین چه آید جز افخار دین

لابد که باز باز پراند ز آشیان

از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک

باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان

ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش

خورشید اقربا شدی و فخر دودمان

در تو یقین شد است گمان‌های شمس دین

فرزند شمس دینی ازیرا تو بی‌گمان

از جود بی‌نهایت و از فضل بی‌قیاس

محبوب هردلی تو و مذکور هر زبان

آن باهنر تویی که ز هر دانشی دلت

آراسته است همچو به هر نعمتی جنان

بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو

پوشیده نیست سرّی جز سرّ غیب‌دان

اندر سر مروت بایسته‌ای چو چشم

وندر تن فتوت شایسته‌ای چو جان

از کلک تو به گاه کفایت جهان شود

تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان

ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون

تو ساحری نمایی از کلک و از بنان

تا جاودان بیابد سالی و بگذرد

آید دو بار عید و یکی بار مهرگان

هر مهرگان و عید که آید به خرمی

خوش بگذران به دولت و اقبال جاودان

بی‌برگ باد خصم تو چون در خزان درخت

جون گوسپند عید فدای تو کرده جان