گنجور

 
صوفی محمد هروی

دل از ما برد آن شوخ و روان کرد این زمان پهلو

چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو

به روی او برابر کرد ماه چارده خود را

تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو

به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام

مرا می دارد او آری میان عاشقان پهلو

زند پهلو به مسکینان رقیب از غایت نخوت

بگو او را تو آن ساعت چو گویی بر خزان پهلو

چنان در عشق آن مهوش ضعیف و لاغر و زارم

که از روی قبای من توان دیدن عیان پهلو

پیاده بر سر راه توام ای شهسوار من

اگر رحمی نمی آری مزن بر ناتوان پهلو

میاور بر دل صوفی جفا افزون ز عشاقان

مگر او چرب‌تر داند مرا از دیگران پهلو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode