گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بدینسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو

از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو

تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت

میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو

خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را

که بر اندام من یک یک شمردن می توان پهلو

چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوه

از آن پهلو برین پهلو، وزین پهلو بر آن پهلو

اگر بالا کنی یک گوشه ابرو، فرو ماند

مه نو کز بلندی می زند با آستان پهلو

وفاداری بیاموز از خیال خویشتن باری

که از من وانگیرد روز تا شب یک زمان پهلو

کنارم گیر تا بر هم نشیند پشت و پهلویم

که دل بیرون شده ست و مانده جایی در میان پهلو

تو خوش می خسپ کز خواب جوانی بس که سرمستی

به هر پهلو که می خسپی نمی گردی از آن پهلو

من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را

که بهر خواب پهلویت نهد، ای داستان، پهلو

 
 
 
صوفی محمد هروی

دل از ما برد آن شوخ و روان کرد این زمان پهلو

چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو

به روی او برابر کرد ماه چارده خود را

تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو

به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام

[...]

آذر بیگدلی

نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو

ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو

تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری

که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!

ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه