گنجور

 
کمال خجندی

سر که بر پای تو بنهادم از آن بردارم

تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم

بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم

رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم

چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را

بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم

دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید

دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم

شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار

به همین رنج من خسته جگر بیمارم

نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت

من بجز نقش تو بر دیده تر ننگارم

تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال

شکرها دارم این چشم که بر خور دارم