گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست

قیمت هر کس به قدر همت والای اوست

در جواب او

تا به بریانی که صد جان در جهان شیدای اوست

«سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست»

چون هریسه فارغ است از روغن و سوز درون

زان همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست

فتنه آن گرده نانم که از سودای او

در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست

بر رخ پالوده گر باشد هزاران خط و خال

از هوای گرده گندم که را پروای اوست

گر ز شوق دنبه بر زناج گشتی مبتلی

در بلا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست

چون دل من، بنده بریان شد و غم حاصل است

مایه شادی همه از دولت غمهای اوست

تا ز وصل نان و بریان صوفی مسکین جداست

گوئیا غمهای عالم بر تن تنهای اوست