گنجور

 
صوفی محمد هروی

مراست در هوس روی آن پری پیکر

دل جراحت و جان فگار و دیده تر

در جواب او

هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر

مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر

کدک که دختر گیپاست کی بود یارب

که در نکاح من آید به حله ای در بر

جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر

نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر

ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت

ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر

به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده

چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر

وصال شهد مصفی نمی شود روزی

به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر

همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست

بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode