گنجور

 
صوفی محمد هروی

دارم هوس جمال بغرا

دورم چو من از وصال بغرا

تا چند پزیم روز تا شام

در دیگ هوس خیال بغرا

مالیده شد او، به خویش پیچید

ماهیچه ز انفعال بغرا

من بعد ثنای گوشت گویم

گر قلیه بود کمال بغرا

در خلوت دیگ جز نخود کس

واقف نشود ز حال بغرا

افتاده به دست عام مسکین

در روز و شبان و بال بغرا

عیبش نکنی که گشته مسکین

صوفی فقیر لال بغرا