گنجور

 
صوفی محمد هروی

دلی دارم پر از...بغرا

ندارم طاقت هجران بغرا

ز دست گشنگی من داد خواهم

اگر بینم رخ سلطان بغرا

به دست من اگر افتد زمانی

بر آرم من دمار از جان بغرا

نخودهای مقشر را چه گویم

که گلهایند در بستان بغرا

ثنای گوشت گویم بعد ازین من

که ذات او بود ایمان بغرا

خوش آن وقتی که اسب اشتها را

براند بنده در میدان بغرا

تو اکرا را غنیمت دار صوفی

که هست این دم بلند ایوان بغرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode