گنجور

 
صوفی محمد هروی

چند گاهی است که دل می کشدم سوی برنج

لله الحمد که دیدم به جهان روی برنج

حبشی گشته دعاگوی مزعفر شب و روز

آن سیه چرده بلی هست چو هندوی برنج

می زند بر من سودازده روغن چشمک

چون به بازار نگاهی بکنم سوی برنج

بر سر سفره بدم همنفس آش حلیم

که پدیدار شد از دور هیاهوی برنج

گر دهد دست من بی سر و پا را این دم

دو جهان را بکنم وقف به یک موی برنج

حاجت پیک اجل نیست که اندر مطبخ

جان دهد صوفی سودا زده از بوی برنج