صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۸

دارم هوس جمال بغرا

دورم چو من از وصال بغرا

تا چند پزیم روز تا شام

در دیگ هوس خیال بغرا

مالیده شد او، به خویش پیچید

ماهیچه ز انفعال بغرا

من بعد ثنای گوشت گویم

گر قلیه بود کمال بغرا

در خلوت دیگ جز نخود کس

واقف نشود ز حال بغرا

افتاده به دست عام مسکین

در روز و شبان و بال بغرا

عیبش نکنی که گشته مسکین

صوفی فقیر لال بغرا