گنجور

 
صوفی محمد هروی

جوش بوره شبی به بغرا گفت

نکته ای چند، بود چون محرم

خویش را بر کشد به رعنابی

جان ماهیچه هست از آن درهم

سر من نیست قلیه را، گویا

کرده با من از آن عنایت کم

از جفای فلک چه چاره کنم

دل پر دارم و لب برهم