گنجور

 
صوفی محمد هروی

جان، بی جمال جانان میل جنان ندارد

آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد

در جواب او

هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد

حقا که می توان گفت او را که جان ندارد

با کله های بریان می کرد عذرخواهی

این کله های قندی اما زبان ندارد

رازی که جوش بوره دارد درون سینه

سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد

گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار

کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد

دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج

این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد

می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز

در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد

آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا

با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد