گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

بار دگر خادمه باوفا

رفت به نزد بت فرخ لقا

بود شبی آن صنم گلعذار

تازه و خرم چو گل نوبهار

عیش و جوانی و طرب در سرش

مجلس آراسته اندر خورش

چنگ نوازان و نی اندر قدح

مجلسیان گشته ازو پر فرح

آن بت عیار شده نیم مست

خادمه در خدمت و شمعی به دست

آن صنم القصه بشد سوی باغ

خادمه در پیش و به دستش چراغ

باز جوان راه سخن درج کرد

نقد سخن را به محل خرج کرد

هیچ جوابی نشنید از نگار

خادمه شد باز ازین غم فگار