گنجور

 
صوفی محمد هروی

چون که جوابی نشنید از سوال

خادمه باز آمد و برگفت حال

گفت جوانا غم بیهوده چیست

بر تو بباید همه عالم گریست

نیست چو او را سر و پروای تو

بی خبر است از دل شیدای تو

گر بدهی جان زغم آن صنم

عاشق دلسوخته، او را چه غم

چاره خود کن تو به صبر این زمان

از من مسکین بشنو ای فلان

صبر گشاینده هر مشکل است

صبر به هر واقعه ای مقبل است

هست کلید در گنج مراد

صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد