خادمه چون واقف اسرار گشت
بست میان، در پی این کار گشت
داشت سخن، زهره گفتن نبود
فرصت گفتار طلب می نمود
نیم شبش خادمه بیدار یافت
وقت خوش و فرصت گفتار یافت
کرد زاحوال جوانش خبر
گفت همه حال دلش سر به سر
چون صنم این نکته ز خادم شنید
لعل لب خویش به دندان گزید
گفت به آن خادمه یعنی خموش
زان که بود بر در و دیوار گوش
کیست، کدام است، کجا و چه کس
باز که بر دست به رویم هوس
کشته چو او گشته درین غم بسی
کام ندیدست ز لعلم کسی
اوست گدایی و منم پادشاه
کو برود، راه درین کو مخواه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.