گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه چون واقف اسرار گشت

بست میان، در پی این کار گشت

داشت سخن، زهره گفتن نبود

فرصت گفتار طلب می نمود

نیم شبش خادمه بیدار یافت

وقت خوش و فرصت گفتار یافت

کرد زاحوال جوانش خبر

گفت همه حال دلش سر به سر

چون صنم این نکته ز خادم شنید

لعل لب خویش به دندان گزید

گفت به آن خادمه یعنی خموش

زان که بود بر در و دیوار گوش

کیست، کدام است، کجا و چه کس

باز که بر دست به رویم هوس

کشته چو او گشته درین غم بسی

کام ندیدست ز لعلم کسی

اوست گدایی و منم پادشاه

کو برود، راه درین کو مخواه