خادمه چون واقف اسرار گشت
بست میان، در پی این کار گشت
داشت سخن، زهره گفتن نبود
فرصت گفتار طلب می نمود
نیم شبش خادمه بیدار یافت
وقت خوش و فرصت گفتار یافت
کرد زاحوال جوانش خبر
گفت همه حال دلش سر به سر
چون صنم این نکته ز خادم شنید
لعل لب خویش به دندان گزید
گفت به آن خادمه یعنی خموش
زان که بود بر در و دیوار گوش
کیست، کدام است، کجا و چه کس
باز که بر دست به رویم هوس
کشته چو او گشته درین غم بسی
کام ندیدست ز لعلم کسی
اوست گدایی و منم پادشاه
کو برود، راه درین کو مخواه