گنجور

 
صوفی محمد هروی

خادمه چون این سخنان گوش کرد

عقل و خرد جمله فراموش کرد

کرد بسی گریه چو ابر بهار

خادمه بر جان جوان فگار

گفت بیا غم مخور ای نوجوان

من غم کار تو خورم این زمان

بهر تو بستم به میان من کمر

بو که مراد تو برآید مگر

گشت دلت خون به غمش پای بند

غم مخور و صبر کن ای مستمند

عاقبت از صبر برآید مراد

بستگی از صبر بیاید گشاد

داد بسی خادمه دلداریش

کرد درین واقعه غمخواریش

رفت ز بالین جوان فگار

تا به برآن صنم گلعذار