کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵
هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی
چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ
جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۶
هر لحظه بما از نو رسد تحفة دردی
اگر این نبدی عاشق درویش چه خوردی
دل چاره درد تو به این کرد که خون شد
این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی
میسوخت سراپای وجودم ز دل گرم
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷
هر لحظه غمزهها به جفا نیز میکنی
باز این چه فتنههاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وآنگه اسپر زلف دلاویز میکنی
گر خون چکانی از دل عاشق کراست جنگ
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۸
ما رسی هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی
همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد
هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تا کی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تا کی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
[...]