گنجور

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱

 

پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را

دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا

نفع زین بازار نتوان برد بی‌جنس فریب

ای‌که سود اندیشه‌ای سرمایه‌کن تزویر را

نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲

 

تا به‌کی در پرده دارم آه بی‌تأثیر را

از وداع آرزو پر می‌دهم این تیر را

کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغ‌است

بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را

رنگ زردما عیار قدرت‌عشق است وبس

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

ز آهم مجویید تأثیر را

پر از بال عنقاست این تیر را

مصوِّر به هر جا کشد نقش من

ز تمثال رنگی‌ست تصویر را

درین دشت و در، دم صیاد نیست

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را

هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را

یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت

حرف زلفت‌کرد سنبل رشتهٔ تقریر را

برنمی‌دارد عمارت خاک صحرای جنون

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵

 

گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا

می‌کشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را

می‌دهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت

پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را

از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶

 

هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را

می‌کندچون موج‌گوهر بی‌زبان شمشیر را

سرکشی وقف تواضع‌کن‌که برگردون هلال

می‌کندگاهی سپرگاهی‌کمان شمشیر را

تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 

هستی به‌تپش رفت واثرنیست نفس را

فریادکزین قافله بردند جرس را

دل مایل تحقیق نگردید وگرنه

ازکسب یقین عشق توان‌کرد هوس را

هر دل نبرد چاشنی داغ محبت

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

کی جزا می‌رسد از اهل حیا سرکش را

آب آیینه محال است‌کشد آتش را

بر زبان راست روان را نرود حرف خطا

خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را

استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

 

لب جویی‌ که از عکس تو پردازی‌ست آبش را

نفس در حیرت آیینه می‌بالد حبابش را

به‌ صحرایی‌ که‌ من در یاد چشمت خانه‌بردوشم

به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج سرابش را

هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای دارم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰

 

نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را

که می‌گیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را

ز برق جلوه‌اش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که عالم چشم خفاشی‌ست نور آفتابش را

به تدبیر دگر زان جلوه نتوان‌کام دل بردن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱

 

مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را

ز غفلت می‌پرستی چند چون زردشت‌، آتش را

به ترک ظلم‌، ظالم برنگردد از مزاج خود

همان اخگر بودگر جمع‌گردد مشت آتش را

مشو با تندخویی از عدوی ساده‌دل ایمن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲

 

به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را

به رنگ موی چینی سرمه می‌گیرد فغانش را

ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم

که در آغوش نقش سجده‌گیرم آستانش را

زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳

 

چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را

مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را

بهار عافیت عمری‌ست‌کز ما دور می‌تازد

به‌گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را

مشو ایمن ز تزویر قد خم‌گشتهٔ زاهد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را

کرد خون‌گرم من بال سمندرتیغ را

از گزیدنهای رشک ابروی چین‌پرورت

بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را

بسمل نازتو چون مشق تپیدن می‌کند

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

گر، دمی‌، بوس کفت‌گردد میسر تیغ را

تا ابد رگهای‌گل بالد ز جوهر تیغ را

ازکدورت برنمی‌آید مزاج کینه‌جو

بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را

ای‌که داری سیرگلزار شهادت در خیال

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶

 

سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را

وقف طاووسان رعناکن‌گل نیرنگ را

دل چوخون‌گرددبهار تازه‌رویی صیدتست

موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را

طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را

ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را

گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند

گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را

شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸

 

گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را

از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را

من به درد نارساییها چه‌سان دزدم نفس

می‌کند بی‌دست و پایی ناله تلقین سنگ را

از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹

 

اگرحیرت به‌این رنگست دست وتیغ قاتل را

رگ باقوت می‌گردد روانی خون بسمل را

به این توفان ندانم در تمنای‌که می‌گریم

که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را

مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰

 

به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را

مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را

ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان‌کن

جهان تا گرد دل‌گیرد پریشان سازکاکل را

چسان رازت‌نگهدارم که‌این سررشتهٔ غیرت

[...]

بیدل دهلوی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۴۲
sunny dark_mode