گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲

 

آن کس که از او صبر محال است و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

[...]

سعدی
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۷

 

در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم

دادند همه خلق گواهی به جنونم

یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟

من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم

خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار

[...]

جلال عضد
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم

فرداست که سر حلقه ارباب جنونم

بار دلم از کوه فزونست عجب نیست

گر خم شود از بار چنین قد چو نونم

تا بندهٔ مه خود شدم ایام

[...]

محتشم کاشانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳

 

آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم

گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم

آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت

من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم

در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش

[...]

آشفتهٔ شیرازی